بی پرده برون میا که بسیار


دین و دل و دست رفته از کار

در حلقه تار و مار زلفت


بس سبحه که شد بدل به زنار

در دور دو چشم شوخ و مستت


بس گوشه نشین که شد قدح خوار

زنهار ز دست دوست گفتن


زنهار دگر مگوی زنهٰار

شستیم دو دست خود ز ایمان


بستیم میان خود به زنار

مطرب دستی به چنگ میزن


ساقی پائی به رقص بردار

برقع ز جمال خود برافکن


تا سنگ آرد به عشقت اقرار

بر مار گذر کنی بگیرند


پازهر بجای زهر از مار

یک عشوه و صد جهان دل و جان


یک شعله و عالمی خس و خار

بخرام به مرده و بر انگیز


از عظم رمیم جان طیٰار

ما جهد بسی بکار بردیم


خود جهد نبرده است در کار

تا چند رضی ز بردباری


شد از تو خدا ز خلق بیزار

بیچاره رضی که مست و حیران


دیوانه فتاده بر درت زار